دانایی

یک جو بینش، از نیم مَن دانش، ارزشمندتر است
  • دانایی

    یک جو بینش، از نیم مَن دانش، ارزشمندتر است

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۳۹ ق.ظ

تاجی از گل نوشته یاسمن عیسی پور

آسمان چقدر زیباست ، او تاجی از رنگ های مختلف بر سر خود گذاشته است چقدر دلم می خواهد بروم و کنار تاجش بنشینم ولی چه حیف که باید پله را بالا بروم تا به آن نزدیک شوم ولی یک چیز را خوب می دانم که روزی  به آنجا خواهم رفت دلم می خواهد تاجی از گل های بهاری برایش درست کنم و بر روی سرش بگذارم . آیا چنین چیزی ممکن است با نزدیک تر شدن به خداوند بزرگ ، راستی خورشید دارد از پشت ابر بیرون می آید حتما مهدی آل طاها می خواهد ظهور کند

عضو انجمن نوقلمان اداره کتابخانه های عمومی شهرستان گرمه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۱:۳۹
یاسر مرگن
يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۳ ق.ظ

بازار دنیا نوشته آرزو عطایی

قدم که می زنی ٰ به اطراف که نگاه می کنی ٰ فقط و فقط یک چیز را می بینی ، ( دنیا ) آری درست است دنیا ! اما این دنیایی که از او صحبت می کنی جزئیات دیگری ندارد ؟ درست است دنیا و جزئیات که اصلا کوچک نیستند . مانند حس های خیلی خوب و بد . حسابی شلوغ بود . بازار را می گویم بازار دنیا ! در طرفی از بازار افکار خوب را دیدم . سرش را روی میز گذاشته بود و ظاهرا خواب افتاده بود ؛ چون هیج مشتری ای نداشت . کمی جلوتر دروغ را دیدم ، دستمالی دور سر خود پیچیده بود و همچنان در حال دادن زدن بود تا مشتری های خود را جلب کند . چند قدم جلوتر در یکی از پس کوچه ها غیبت انتظارم را می کشید . به او پشت کردم اما تهمت را دیدم . بازار او هم شلوغ بود . همه مردم دور و برش جمع شده بودند . من هم جلو رفتم تا ببیتم چه خبر است که ناگهان صدایی توجهم را به خود جلب کرد . اول کمی گوش کردم . به نظرم صدای دعوا بود . برگشتم دیدم چشم و هم چشمی سر مهربانی داد می کشد .آنقدر آن دعوا وحشتناک به نظر می رسید که همه مجبور بودند طرفداری چشم و هم چشمی را بکنند و گرنه .... وگرنه معلوم نبود چه بلایی در انتظار آنهاست . همین طور که قدم می زدم در سمت راستم خوبی را دیدم . او هم حال و روز خوبی نداشت و از اوضاع نابسامان روزگار اشک در چشمانش حلقه زده بود . در آن طرف بازار غیبت هر روز قیمت بساتش را کم می کرد  و به مشکلات و بدبختی آنها اضافه می کرد . صورتم را چرخاندم اعمال نیک هم بازار چندان خوبی نداشت و فقط می توان دور و اطراف او مردی را دید که جنس های را پس می آوردند . هنوز در فکر بودم : چرا ؟ ، چرا و چرا ؟ این واژه هزاران بار در ذهنم تکرار شد . آخر مردم وجود خودشان را با دست خود بدبخت می کردند نمی دانم چه در ذهن آنها می گذشت : جمعی از مردم شناسنامه به دست طرف بدی ها می رفتند تا خودشان را گمراه کنند . یا اینکه خودشان هم می دانستند مهر زدن شناسنامه ! آن هم به دست سلطان بدی ها ، شیطان !! انگار هیچ کس مرا درک نمی کرد جز چند نفر . که فقط همین چند نفر باعث امید دل خوبی و باعث ماندن آن در بازار دنیا شده بودند تا وقتی چشم هایم را بستم : ( خوبی ، اعمال نیک و ... عاقبت خودم را دیدم که سرشان را پایین انداخته بودند در طرفی دیگر درست روبه روی خوبی ها غیبت ، تهمت و بدی را دیدم . همه شان قهقهه می زدند و بلند می خندیدند . طوری که صدای خنده های تنفر آمیز آنها همه جا را فرا گرفته بود و در آنجا طنین انداز شده بود . من در بین دو گروه سر درگم ، قرار گرفته بودم . یکی یکی به انها نگاه کردم بدون هیچ حسی به بدی ها پشت کردم ، زانو زدم و چشم هایم را باز کردم ) . در بازار دنیا فقط کافی است به بدی ها پشت کرد ؛ هر چند ارزان تر و ظاهرا بی درد سر تر باشند

آرزو عطایی

عضو انجمن نوقلمان کتابخانه پیامبر اعظم گرمه

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۰۹:۴۳
یاسر مرگن